خرداد 97
سلام فرشته قشنگم ... روزهایی که دارن مثل برق و باد میگذرن دیگه برنمیگرده و من این روزها احساس میکنم که یه وقتی چقدر دلم برای این روزهامون تنگ میشه ... پس خوبه که خاطرات قشنگت رو هر چند کم ثبت کنم ...
این روزا اینقدر بازیگوش و شیطون شدی که کمتر فرصت میکنم بیام به اینجا سر بزنم ...
گل پسر این روزا حسابی ددری شده و دوست داره هر روز بره ددر ... بماند که به محض اینکه پامون میرسه به کوچه با هر زبونی بهم میفهمونی که بذارمت زمین تا راه بری ... معمولا هم هر طرفی دوست داری میری و منم مجبورم تسلیم شم
پسر طلا کارای زیادی جدیدا یاد گرفته .
وقتی میپرسم ساعت چنده میگه دَه یا دو ...
چشم و دماغ و زبون وگوش رو یاد گرفته و وقتی می پرسیم مثلا چشمات کو ؟ به جای اینکه مال خودش رو نشون بده چشم و چال سوال کننده رو در میاره البته اگه حوصله داشته باشه چشماش رو میبده و چشماشو نشون میده یا مثلا زبونش رو در میاره و نشون میده
دیگه اینکه یاد گرفته دست بده ...
و اینکه یاد گرفتی وقتی چیزی ازش می خوایم بهمون بده ... و معمولا با لبخند سرش رو کج میکنه و میگه ب ... یعنی بفرماااااایید
این روزا با یه حالت خیلی شیرین و دلبرانه گوشی تلفن رو دستت میگیری و سرت رو خم میکنی و میگی الوووووو ... معمولا هم در زمان الو گفتن باید راه بره
توی راه رفتن هم بهتر و حرفه ای تر شده . وخیلی هم رقاص شده ... با هر آهنگی قر می ده
این هم چند تا عکس از این روزا ...
شتر سواری...
شادمانی بعد از خوردن توت فرنگی
در حال الو گفتن ... اونم با اسپری مو