وقتی مامان مرحمت ( عزیز جون ) واسه دیدن عمه جون رفت تهران خیلی تنها شدیم ... آخه شما حسابی به عزیز و بازی کردن باهاش عادت کردی . بابایی هم این روزا خیلی زیاد کار داره و بیشتر وقتش بیرون از خونه اس . راستش با یه حال بی حالی از خواب بیدار شدم و در تدارک صبحونه بودم که یه صداهایی اومد رفتم طرف در و با نا باوری دیدم مامان شهناز تو چهارچوب در واستاده و داره لبخند میزنه ... نمیدونی پسرک دلبندم اون لحظه چقدر برام شیرین و عزیز بود ... مامان شهناز واسه دیدن شماکلی راه رو از مشهد اومده بود و ممنونم ازت که تو هم با یه لبخند به شیرینی عسل ازش استقبال کردی... خلاصه بگم با اینکه روزای کمی پیشمون بود ولی به اندازه دنیا خوشحال بودم...این چند روز حسا...